تبلیغات متنی
آزمون علوم پایه دامپزشکی
ماسک سه لایه
خرید از چین
انجام پروژه متلب
حمل خرده بار به عراق
چت روم
Bitmain antminer ks3
چاپ ساک دستی پلاستیکی
برتر سرویس
لوله بازکنی در کرج
سالار مرد

سالار مرد


سالار مرد

درباره وبلاگ









آمار

  • تعداد آنلاین : 0
    بازدید امروز : 1
    بازدید دیروز : 0
    هفته گذشته : 4
    ماه گذشته : 5
    سال گذشته : 36
    بازدید کل : 116
    تعداد پست ها : 4
    تعداد نظرات : 0


امكانات جانبي


سایت همسریابی

روزی که این عکس را انداختم، خوب به یاد دارم. جشن نامزدی پسرعمه ی کوچکم بود. بعد از مدت ها همه ی فامیل در باغ کوچک دایی بزرگ داماد جمع شده بودند. آن وقت ها، آقابزرگ هنوز زنده بود. برای پیشواز عروس و داماد، یک سبد ِبزرگ غنچه ی میخک ،کنار در گذاشته بودند. تا روی سر عروس و داماد بریزند. یادم هست که برای گرفتن این عکس چقدر فیلم بازی کردم. همه می دانستند که من از عکس گرفتن فراری ام و توی عکس ها غایب هستم، همیشه عکاس مراسم فامیل بودم و حالا برای اولین بار دلم می خواست عکسی از خودم برای تو بگیرم. سخت بود که از کسی بخواهم این کار را برایم انجام دهد... پس چطور باید این کار را می کردم؟... فکری به سرم زد.

ریز و درشت فامیل را جلوی در کشاندم و گفتم که باید چند عکس دست جمعی با آقابزرگ بگیریم... باید از این روز یادگاری برایمان بماند... خوب یادم هست، آقابزرگ را وسط سکوی سیمانی جلوی در نشاندم، همان سکویی که پشتش بوته ی نسترن سرخی بود که از تنه ی درخت چنار بالا رفته بود و گل های سرخش مجالی به سبزی برگ ها نداده بود... بقیه را یکی یکی دور تا دور آقابزرگ نشاندم و از هر طرف با گفتن: ' یک – دو – سه'، از ریز و درشت جمع فامیل عکس گرفتم. مثل همیشه یک نفر پیدا می شد که بگوید: ' حالا خودت ... خودتم بیا وایسا...' و من هم مثل همیشه می گفتم: ' باشه... بذار یکی دیگه بگیرم... نگاها به من... یک... دو... سه...' .

از پشت ِچشمی دوربین متوجه تغییر مسیر نگاه ها شدم و صدای بوق ماشین ها، خبر رسیدن عروس و داماد را می داد... جمع فامیل پخش و پلا شد و همگی برای استقبال به سمت خیابان رفتند... آقابزرگ به سختی عصایش را تکیه گاه پاها کرد و رو به دوربین بلند گفت: ' همسان گزینی ایشالله عروسی خودت دختر!...' و لبخند زد... دستی به نشانه ی تشکر بالا برد، در حالی که سرش را به نشانه ی احترام پایین می آورد... عادتش بود... همیشه همینطور از همه مان تشکر می کرد... خندیدم و انگشتم را روی دکمه شاتر فشار دادم و آقابزرگ را در قاب دوربین، کنار بوته ی سرخ نسترن نگه داشتم... .

اما... پس من چی؟... حالا چطور از خودم عکس بگیرم؟... نگاهم به سمت در رفت و مادر را دیدم که سبد چوبی میخک های رنگارنگ را به دست گرفته و برای استقبال می رود... پا تند کردم و گفتم: ' مامان... از من و آقاجون کنار این بوته یه عکس می گیری؟!...' مادر با تعجب نگاهی به من انداخت و مکثی کرد و گفت: ' خیلی خب... زود باش... وایسا پیش آقابزرگ که مهمونا رسیدن...'. سبد را از دستش قاپیدم و کنار آقابزرگ، پشت به بوته ی سرخ نسترن ایستادم... تمام حرف های نگفته ام را توی ذهنم مرور کردم و به لنز دوربین زل زدم...

: ' آماده... یک...'

می دانستم که حرف هایم را از توی همین عکس می خوانی... اما نمی دانستم چقدر و کدامشان را بگویم...

: ' دو...'

نه، بی فایده بود. آن همه حرف را نمی شد توی یک لحظه با چشم ها گفت... اصلا چه فرقی می کرد؟... چیزی که برایم در آن لحظه مهم بود، تو بودی... تویی که دلم می خواست کنارم باشی و نبودی... پس با چشم هایم بلند گفتم: ' جات اینجا خیلی خالیه!! '...

: ' سه...' .

پنجشنبه 27 اسفند 1394



برچسب ها : سایت همسریابی,جشن نامزدی,همسان گزینی, عروسی,

Blog Skin